قصه تلخ پدربزرگی که دیگر نیست

قصه تلخ پدربزرگی که دیگر نیست
همیشه نگران از دست دادنش بودیم، آنقدر دوستش داشتیم که هر کاری برای سلامتیاش میکردیم؛ پدربزرگ را میگویم. همان که برایمان مانند کتابی قدیمی و باارزش است که هزاران درس از او گرفتیم و هنوز هم آویزه چشم و گوشمان است.
ترافیکال- پدربزرگ به کمک عصایش و آهسته آهسته قدم میزد و به خانه تک تک فرزندان و نوههایش سر میزد، عادت کرده بودیم که هر جمعه یا او را ببینیم و یا بشنویم که مهمان کداممان است. گاهی هم همگی دور هم جمع میشدیم و پدر بزرگ برایمان از قدیمها میگفت؛ از خاطرههاییش، از کودکیاش، جوانیاش، سختیهای زیادی که کشیده بود، عشق و ازدواجش، اولین فرزند و اولین نوهاش. او برایمان از لحظههایی میگفت که هر کدامش درسی بزرگ برایمان داشت. با اینکه خیلی از آنها را بارها شنیده بودیم اما هر بار گویی اولین مرتبه است.
این اواخر پدر بزرگ فراموشی گرفته بود، خیلی از ما را نمیشناخت، نمیدانم در کدام سال زندگیاش سپری میکرد که مدام نام مادربزرگ خدا بیامرز را به زبان میآرود. در نهایت پدر بزرگ در یک غروب جمعه همان زمان که همگی دور هم جمع بودیم چشمانش را برای همیشه بست و به مادربزرگ پیوست.
این خاطره را گفتم تا به امروز برسم، امروز که بیماری کرونا دست و بال همه ما را بسته است، بیماری که هنوز هیچ درمانی ندارد و پدربزرگها و مادربزرگهایمان را بیشتر تهدید میکند، میخواهم بگویم حالا که اینقدر خاطرشان برایمان عزیز است هوایشان را داشته باشیم، به دیدارشان نرویم، اگر جایی دیدمشان از دور ببوسیمشان و مراقب سلامتیشان باشیم تا خدایی ناکرده یکی از ما قاتلی نشویم که خودمان هم خبر نداشته باشیم و در حسرت یک روز با آنها بودن بمانیم.
چند روز پیش پدربزرگی را دیدم که درست مانند پدربزرگ من با عصا راه میرفت، توانش بسیار کم بود، میخواست از عرض خیابان عبور کند، لابد تصور نمیکرد با چنین ترافیکی آن هم در روزهای اول هفته مواجه شود؛ تلاشش برای عبور از خیابان موفقیت آمیز نبود؛ جوانی آمد، دستش را گرفت و او را به سمت دیگر خیابان رساند. صدای جوان را میشنیدم که به پیرمرد عصا به دست میگفت: «پدر جان چرا از خانه بیرون آمدی، آن هم بدون ماسک، خیلی خطرناک است».
نزدیک رفتم تا علت را از زبان پیرمرد بشنوم: «برای گرفتن داروهای مادر بچهها آمدهام، چرا اینقدر اینجا شلوغ است؛ خیلی وقت است از خانه بیرون نیامده بودم اصلا فکر نمیکردم با این ترافیک روبرو شوم».
درست حدس زده بودم، پیرمرد تصور چنین ترافیکی را نداشت؛ اما لازم است بگویم که باور کردنی نیست این همه آدم همه برای کارهای ضروری بیرون آمده باشند؛ ترافیکی که این روزها مانند قبل شاهد آن هستیم و برای عبور از آن لحظه شماری میکنیم این روزها نگران کننده است. اصلا عادی نیست که هزاران ماشین با تعداد زیادی آدم در خیابانها و شهر باشند، برخیها خرید میکنند، عدهای به تماشا نشستهاند، بعضیها با دوستانشان گپ میزنند.
یادم آمد که در زمانی نه چندان دور ترافیک سنگین شهر آزارمان میداد، اما حالا با وجود بیماری کرونا و توصیه اکید پزشکان به خانه نشینی باز هم ترافیک سنگین دیگری را تجربه میکنیم، اما این کجا و آن کجا.
/ث
افزودن دیدگاه